اومدم! خوش اومدم!

اینجا قراره یه تغییر اساسی‌ بکنه ...
 بعد از آخرین پستم کلی‌ اتفاق افتاده که خوب یا بعدشو نمی‌‌تونم تشخیص بدم ولی‌ میدونم هر چی‌ بود به صلاحمون بود حتما ....
 راستی‌ یادم رفت، عیدتون مبارک باشه. امیدوارم ساله جدید سالی‌ پر از خوشی‌ و سلامتی‌ باشه برای همه :)

امسال هفتسینمون خیلی‌ ساده و زیبا بود حیف که سنبل نداشت. من عاشق سنبلم ولی‌ امسال نتونستم پیدا کنم.

رزولوشن پارسالم یادتون هست؟! 

گاوچراناینم از رزولوشن امسالم : بیشتر ورزش کنم و کتاب بخونم ، مهربون و عاشق باشم .


 دارم فکر می‌کنم یه پیج اینستاگرام بسازم برای این بلاگ. اون موقع بیشتر می‌تونم عکسام رو باهاتون به اشتراک بذارم.

ولی‌ فعلا در حد فکره ...
 چه بهار سردی داریم امسال. ما که هنوز خورشید رو ندیدیم. :( 

برمیگردم به زودی


موافقین ۱ مخالفین ۰
آذر

تعطیلات کریسمس ۲۰۱۵

اولین روز زمستونیتون گرم. 

از جمعه شب گذشته تعطیلات کریسمس من شروع شده. امسال با سال های قبل یه تفاوت بزرگ داره اونم اینه که من کارمند بودم امسال و تعطیلات قراره حسابی استراحت کنم. :)

امسال سومین درخت کریسمس رو گذاشتیم که پر بارتر از سالهای قبله ؛) . شب یلدا وقتی داشتم خوراکی های یلدا رو روی میز میچیدم به این دوگانگی فرهنگی تو خونه بیشتر دقت کردم. یه طرف درخت کریسمس و هدایا اون طرف میز یلدا . :) من خودم واقعا لذت میبرم که همه چیزهای خوب رو از فرهنگ های متفاوت کنار هم داشته باشم. 

امسال دوتا مهمونی کریسمس دعوت شدیم که یکیشو رفتیم اونم خونه یکی از همکلاسی های قدیمیم بود. خیلی خوش گذشت. یه شام کریسمس هم تو شرکت و یکی دیگه هم مهمون رییس بودم که واقعا خوش گذشت و تجربه جدیدی بود دوتا هم عیدی گرفتم تو دو تا مهمونی که واقعا چسبید. :)

اولین شام کریسمس هم همراه همسری مهربونم به یه رستوران خیلی عالی و دنج رفتیم که اون هم تجربه خیلی قشنگ و صد البته پر هزینه بود. :)

امیدوارم همگی دلتون شاد باشه و روزهایی پر از اتفاقات خوب در انتظارتون باشه. 

در ادامه هم چند تا عکس کریسمسی مهمون من :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
آذر

ماه گذشته به روایت تصویر

امروز ۱۹ ام نوامبر و درست یک ماه گذشته از روزی که مهمترین تصمیم زندگیم رو گرفتم. شک ندارم که انتخابم درست بوده. 

این عکس از سایت رنگی رنگی گرفتم خیلی حس خوب پاییزی توش هست و بهم کلی انرژی میده. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آذر

در قطار ...

وای چرا من اینجارو فراموش کرده بودم !!!!

یه ماهی میشه ننوشتم درست از روزی که کوچ کردم به این شهر و فصل جدید زندگیم شروع شد . 

هفته اول خیلی عالی تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم. همکارهای خوبی دارم و صد البته یه رئیس عالی و فهمیده. محل کارم هم خیلی دوست دارم. همه چی مدرن و مطابق با تکنولوژی. تجربه خیلی شیرینی بود این ماه اول. امیدوارم این شش ماه به همین خوبی باشه . 

از خوبی هاش که بگذریم کارم خیلی زیاد و سخته برام ولی خوشبختانه خیلی دوسش دارم. 

دلم برای همه دوستای وبلاگی تنگه. خیلی وقت کم میارم ولی اگه فرصتی بشه بهتون سر میزنم حتما.

مریم جون ممنون برای رمز بهت سر میزنم حتما خانوم گل.


پینوشت:

الان تو قطارم و مثل همه آخر هفته ها پیش به سوی خانه و همسر که دلم براش یه ذره شده. 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
آذر

گزارش زنده

تو قطار نشستیم همراه با همسری به سمت شهر مورد نظر داریم میریم. تقریبا سه ساعت دیگه اونجاییم. تو سرم کلی فکر و خیال هست همش به دوشنبه به هفته بعد به آینده فکر میکنم. نمیدونم چه اتفاقاتی قراره بیفته. ولی خوب یا بد من خودم رو حسابی آماده کردم. چون میدونم که من میتونم. سخت تر از اینها رو هم به خوبی گذروندم. این که دیگه چیزی نیست . 


ویش می لاک اند فینگر کراس فور می .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
آذر

جشن تولد ۳۰ سالگی ما دو تا


۱۰ اکتبر بالاخره رسید و ما ۳۰ سلگیمون رو جشن گرفتیم. منو همسری تو یه روز به دنیا نیومدیم ولی‌ هردو مال یه سال هستیم. بنابرین تصمیم گرفتیم در یک روز میانی این روز رو جشن بگیریم. 

همه چی‌ خیلی‌ خیلی‌ خوب پیش رفت و همون جور که می‌خواستم. همسری خیلی‌ خیلی‌ کمک کرد و این باعث شد من اصلا خسته نشم. مهمونامون هم حسابی‌ همکاری کردن و از خودشون پذیرایی کردن و من دیگه نگران چیزی نبودم فقط از جشن لذت بردم. فکر کنم به همه خیلی‌ خوش گذشت این جور که میگفتن. همسری من یکی‌ از بهترین و مهربونترین مردهای روی زمینه. 


مردها هم می‌تونن فرشته باشن :)


دارم کم کم آماده میشم که برم شهر محل کارم. شنبه قراره با همسری وسایلم رو ببریم. راستش هم خوشحالم هم یه بغض کوچیکی توی گلومه. از تنهائی‌ میترسم ولی‌ اونقدر شجاع هستم که باهاش مبارزه کنم. دلمم نمیخواد همسری رو اینجا تنها بذارم. امیدوارم همه چی‌ به خوبی پیش بره و بتونم همسری رو زود زود ببینم.

 

*** خیلی‌ خیلی‌ خوشحالم که دوستایه خوب حقیقی و مجازی و همسری مهربون کنارم هستن و منو تنها نمیذارن :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
آذر

هه چیز داره به خوبی پیش میره

این روزها خیلی خوشحالم و دارم طعم شادی واقعی و بودن دغدغه‌های ذهنی رو میچشم. امیدوارم از این مدل شادی ها نصیب همه بشه. 

خونه جور شد قراره برم تو یه کلبه نقلی چوبی زندگی کنم تو شیش ماه اول. همه چیزش خوبه ولی یه ترس کوچولو ته دلم هست که امیدوارم اونم حل بشه.

قراردادم هم امروز برام فرستادن و از 19 اکتبر کارم شروع میشه.

با همسری داریم برنامه های جشن تولدمو رو سامون میدیم. تقریبا 30 نفر مهمون داریم و برنامه ذیزی برای این تعداد کمی سخته. مطمئنم که به خوبی برگزار میشه. 

از درسهام هم نگم خیلی بهتره. اصلا وقت ندارم بخونم ... اما در عوض با کتاب هایی که از ایران آوردم کلی حال میکنم. 

دارم یه سارافون چند تیکه برای خودم میبافم تا ببینم چطور میشه .

چقدر پراکنده نوشتم ولی هدف همون ثبت کردنش بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
آذر

30th birthday

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
آذر

پایان خوش دهه دوم زندگیم

این هفته خیلی‌ بهم سخت گذشت. کلی‌ دلشوره داشتم از اینکه خبر بد بشنوم. شبها هم کابوسش رو میدیدم.

یادمه ساله گذشته همین موقعها یه دلنگرانی دیگه داشتم. نگران بودم تاریخ دفاعم با تاریخ تولدم تو یه روز باشه و یه خاطره پر از استرس برام به جا بذاره. امسال هم که اینطور بود پر از دلشوره و نگرانی.

 سعی‌ کردم خودم رو با اکتیویتی که شروع کردم مشغول نگاه دارم ولی‌ انگار تاثیر نداشت. 


۱۷ سپتامبر: آخرین روز از دهه دومی زندگیم خیلی‌ خوب شروع شد. سعی‌ کردم مثبت باشم و به همه لبخند بزنم. کلی‌ پیام تبریک هست که باید پاسخگو باشم. خوشحالم دارم بزرگتر میشم و تو یه مسیر جدید قرار میگیرم.


۱۷ سپتامبر: تو قطارم که برم منتورم رو ببینم. ساعت نزدیکای ۱۱ است که ویکتوریا زنگ می‌زنه نمی‌تونم بشنوم که چی‌ میگه میگم ۲۰ مین دیگه زنگ میزنم. ولی‌ طاقت نمیا‌‌رم ایستگاه بعدی پیاده میشم و زنگ میزنم. خبر خوب داره قبولم کردن.

 

بهترین هدیه تولدم می‌تونه باشه. باور نکردنیه. درست یک سال طول کشید این پروژه سخت کار پیدا کردن من.

خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خوشحالم 


موافقین ۱ مخالفین ۰
آذر

۷ سپتامبر

سلام به شهریور زیبا

ماه محبوب من 

۱ سپتامبر: گوشیم زنگ می‌خوره حدودی ساعت ۴ ویکتوریاست. خیلی‌ خجسته ام میدونم می‌خواد در مورد مصاحبه صحبت کنه. از من راضی‌ بودن انگار و میخوان دوباره منو ببینن. یه قرارملاقات میذاره برای هفته بعد که برم به شهر مربوطه و از نزدیک من رو ببینن و بیشتر باهم آشنا بشن. هم خوشحالم هم استرس دارم. منم قبول می‌کنم و زودی یه بلیط قطار می‌خرم. 

۷ سپتامبر: ساعت ۴ صبح بیدار میشم. شب قبلش خیلی‌ خوب خوابیدم و الان کاملا آمده‌ا‌م برم شاخ قول بشکنم. :) ۵ ساعت مسیر طول میکشه تا به شهر مذکور می‌‌رسم. از قطار که پیاده میشم هم چی‌ یه حس خوبی بهم میدن. یه چأی لته میگیرم میشینم گوشیمو شارژ می‌کنم، نگاهی‌ به نقشه میندازم محل مصاحبه رو پیدا می‌کنم. زیاد دور نیست ولی‌ بیرون خیلی‌ باد میاد. ترجیح میدم با باس برم. ۲۰ مین زودتر می‌‌رسم. باد قیافم رو داغون کرده ولی‌ اصلا مهم نیست. میشینم تواین سالن قسمت پذیرش و منتظر میمونم. تا اینکه میان سراغم. ۳ نفرن که بعد از نشستن شروع می‌کنن به رگبار سوال. بعد از ۲ ساعت انگار دیگه خیلی‌ راضین از من. اینو می‌شه کاملا فهمید. اطراف رو بهم نشون میدان. ته دلم یه خوشحالی‌ عمیقی هست. نمی‌تونم کنترلش کنم. 

 خیلی‌ مطمئن میام بیرون. به همه خبر میدم که قبولم. همسری خیلی‌ خوشحاله و همه جا رو پر می‌کنه که من قبول شدم. قطار برگشت تاخیر داره ۲ ساعت منتظر میمونم بعد حرکت به سمت خانه. 

۸ سپتامبر: به ویکتوریا میل میزنم که در مورد قرارداد و حقوق بیشتر بهم اطلاعات بده. جوابش خیلی‌ نامفهوم و سنگین بود برام. همهٔ ابرهای بالاسرم رو داشت خراب میکرد، ولی‌ من همچنان مثبت فکر می‌کردم. نمیخواستم هیچ سناریو منفی‌ توذهنم ساخته بشه. باید یه ۱۰ روزی منتظر میموندم. 

یه اکتیویتی جدید شروع کردم که در کنار واحد‌های دانشگاهی بهم انگیزه بیشتری برای کار پیدا کردن بده. 

اون هفته هم گذشت و ....

موافقین ۱ مخالفین ۰
آذر