۱۰ اکتبر بالاخره رسید و ما ۳۰ سلگیمون رو جشن گرفتیم. منو همسری تو یه روز به دنیا نیومدیم ولی‌ هردو مال یه سال هستیم. بنابرین تصمیم گرفتیم در یک روز میانی این روز رو جشن بگیریم. 

همه چی‌ خیلی‌ خیلی‌ خوب پیش رفت و همون جور که می‌خواستم. همسری خیلی‌ خیلی‌ کمک کرد و این باعث شد من اصلا خسته نشم. مهمونامون هم حسابی‌ همکاری کردن و از خودشون پذیرایی کردن و من دیگه نگران چیزی نبودم فقط از جشن لذت بردم. فکر کنم به همه خیلی‌ خوش گذشت این جور که میگفتن. همسری من یکی‌ از بهترین و مهربونترین مردهای روی زمینه. 


مردها هم می‌تونن فرشته باشن :)


دارم کم کم آماده میشم که برم شهر محل کارم. شنبه قراره با همسری وسایلم رو ببریم. راستش هم خوشحالم هم یه بغض کوچیکی توی گلومه. از تنهائی‌ میترسم ولی‌ اونقدر شجاع هستم که باهاش مبارزه کنم. دلمم نمیخواد همسری رو اینجا تنها بذارم. امیدوارم همه چی‌ به خوبی پیش بره و بتونم همسری رو زود زود ببینم.

 

*** خیلی‌ خیلی‌ خوشحالم که دوستایه خوب حقیقی و مجازی و همسری مهربون کنارم هستن و منو تنها نمیذارن :)