این هفته خیلی‌ بهم سخت گذشت. کلی‌ دلشوره داشتم از اینکه خبر بد بشنوم. شبها هم کابوسش رو میدیدم.

یادمه ساله گذشته همین موقعها یه دلنگرانی دیگه داشتم. نگران بودم تاریخ دفاعم با تاریخ تولدم تو یه روز باشه و یه خاطره پر از استرس برام به جا بذاره. امسال هم که اینطور بود پر از دلشوره و نگرانی.

 سعی‌ کردم خودم رو با اکتیویتی که شروع کردم مشغول نگاه دارم ولی‌ انگار تاثیر نداشت. 


۱۷ سپتامبر: آخرین روز از دهه دومی زندگیم خیلی‌ خوب شروع شد. سعی‌ کردم مثبت باشم و به همه لبخند بزنم. کلی‌ پیام تبریک هست که باید پاسخگو باشم. خوشحالم دارم بزرگتر میشم و تو یه مسیر جدید قرار میگیرم.


۱۷ سپتامبر: تو قطارم که برم منتورم رو ببینم. ساعت نزدیکای ۱۱ است که ویکتوریا زنگ می‌زنه نمی‌تونم بشنوم که چی‌ میگه میگم ۲۰ مین دیگه زنگ میزنم. ولی‌ طاقت نمیا‌‌رم ایستگاه بعدی پیاده میشم و زنگ میزنم. خبر خوب داره قبولم کردن.

 

بهترین هدیه تولدم می‌تونه باشه. باور نکردنیه. درست یک سال طول کشید این پروژه سخت کار پیدا کردن من.

خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ خوشحالم