سلام به شهریور زیبا

ماه محبوب من 

۱ سپتامبر: گوشیم زنگ می‌خوره حدودی ساعت ۴ ویکتوریاست. خیلی‌ خجسته ام میدونم می‌خواد در مورد مصاحبه صحبت کنه. از من راضی‌ بودن انگار و میخوان دوباره منو ببینن. یه قرارملاقات میذاره برای هفته بعد که برم به شهر مربوطه و از نزدیک من رو ببینن و بیشتر باهم آشنا بشن. هم خوشحالم هم استرس دارم. منم قبول می‌کنم و زودی یه بلیط قطار می‌خرم. 

۷ سپتامبر: ساعت ۴ صبح بیدار میشم. شب قبلش خیلی‌ خوب خوابیدم و الان کاملا آمده‌ا‌م برم شاخ قول بشکنم. :) ۵ ساعت مسیر طول میکشه تا به شهر مذکور می‌‌رسم. از قطار که پیاده میشم هم چی‌ یه حس خوبی بهم میدن. یه چأی لته میگیرم میشینم گوشیمو شارژ می‌کنم، نگاهی‌ به نقشه میندازم محل مصاحبه رو پیدا می‌کنم. زیاد دور نیست ولی‌ بیرون خیلی‌ باد میاد. ترجیح میدم با باس برم. ۲۰ مین زودتر می‌‌رسم. باد قیافم رو داغون کرده ولی‌ اصلا مهم نیست. میشینم تواین سالن قسمت پذیرش و منتظر میمونم. تا اینکه میان سراغم. ۳ نفرن که بعد از نشستن شروع می‌کنن به رگبار سوال. بعد از ۲ ساعت انگار دیگه خیلی‌ راضین از من. اینو می‌شه کاملا فهمید. اطراف رو بهم نشون میدان. ته دلم یه خوشحالی‌ عمیقی هست. نمی‌تونم کنترلش کنم. 

 خیلی‌ مطمئن میام بیرون. به همه خبر میدم که قبولم. همسری خیلی‌ خوشحاله و همه جا رو پر می‌کنه که من قبول شدم. قطار برگشت تاخیر داره ۲ ساعت منتظر میمونم بعد حرکت به سمت خانه. 

۸ سپتامبر: به ویکتوریا میل میزنم که در مورد قرارداد و حقوق بیشتر بهم اطلاعات بده. جوابش خیلی‌ نامفهوم و سنگین بود برام. همهٔ ابرهای بالاسرم رو داشت خراب میکرد، ولی‌ من همچنان مثبت فکر می‌کردم. نمیخواستم هیچ سناریو منفی‌ توذهنم ساخته بشه. باید یه ۱۰ روزی منتظر میموندم. 

یه اکتیویتی جدید شروع کردم که در کنار واحد‌های دانشگاهی بهم انگیزه بیشتری برای کار پیدا کردن بده. 

اون هفته هم گذشت و ....