پست قدیمی ...
یه سری خاطرت بد هست که دوست داری از ذهنت پاک بشه ولی نمیشه و مثل خوره میفته به جونت تا از پا درت بیاره. روزایی که گذشت یکی از خاطرت بد کودکیم داشت تکرار میشد و افکارم رو پریشون کرده بود حسابی. درست همون آدمی که ۲۰ ساله پیش هیزم بیار معرکه بود دوباره پیداش شده و داره ۲ تا نسلو با خودش نابود میکنه. نمیدونم چرا اطرافیانم چشماشونو بستن و فقط نگاه میکنن. ولی من که دیگه نمیتونم یه بیننده باشم فقط، حساب کار رو دستش دادم. حالا من شدم آدم بده اونم شده همون آدم فداکار نما !!!!
از نظر من اون یه شارلاتن کثیف و دروغگو بیشتر نیست. انقدر ازش متنفرم که حتی دوست ندارم دیگه اسمی ازش بشنوم. تواین اوضاع تنها کسی که منو درک میکنه فقط همسری، یاره همیشگیم و یخورده مامیم. تصمیم دارم دور بقیه یه خط کلفته قرمز بکشم که حتا وجودشونم تو این زندگیم حس نکنم.
از خواهر و برادرم که خیلی انتظار داشتم ولی ناامیدم کردن، الان میفهمم که اونا هم منو زمانی که کار دارن میخوان در غیر این صورت هیچ. از بابا هم که دلم خونه .... (آخرین باری که باهم حرف زده عید ۹۳)
آرزوم اینه که :
زندگیم پر بشه از آرامش و موفقیت چون منو همسری لیاقتمون خیلی بیشتر از ایناست