سلام

اول خبر خوب :

بالاخره شناسنامه دار شدم. لبخند

امروز درست ۱۷ روز گذشته از زمانی که من دارم توی این دیار غربت تک و تنها زندگی‌ می‌کنم.

خداییش خانواده همسرم بیشتر از خانواده خودم به یادم هستن. و خانواده من بی‌ احساس تر از قبل شدن. دیگه اصلا براشون مهم نیست من وجود دارم یا نه. از اول هم که اومدم اینجا همین شکلی‌ بود ولی‌ الان خیلی‌ شدید تر شده. باید بی‌خیال بشم ولی‌ نمی‌شه. مگه شده فقط محبت یه جانبه باشه. گاهی دلم برای قدیما تنگ می‌شه که هر ۵ تامون کنار هم بودیم و از کنار هم بودن لذت می‌بردیم. نه مثل الان که حاضر نیستیم روی همدیگرم ببینیم چه برسه به احوال پرسی‌ ....

این نیز بگذرد.....

دلم برای همسرم یه ذره شده. دارم لحظه شماری می‌کنم این روزا زود تموم بشه و دوباره بغلش کنم و آرامش زندگیم برگرده. کلی‌ برنامه ریزی کردم برا اومدنش که بعدا خواهم گفت. خیال باطل 

هفته قبل خودمو با ورزش و درسام سرگرم کردم. یه روز با دوستام رفتیم یه رستوران هندی غذاش خیلی‌ بد بود و گرون. اصولا من غذا تند زیاد دوست ندارم چه برسه هندی هم باشه .

دنبال موضوع برای پایان نامه هستم. با ۲تا از استادم حرف زدم هر دو قبول کردن الان مونده من تصمیم بگیرم. باید کاملا در موردش مطالعه کنم قبل از اینکه تصمیم بگیرم. با توجه به تونائیهام و شناختم از خودم و اینکه نباید خودم رو دست کم بگیرم . لبخند

این سریالی هست که تازگیا میبینم برای بار دوم. خیلی‌ دوسش دارم کاملا دخترونست از خود راضی