از اینکه اینهمه نادیده گرفته میشم ناراحتم. غصه میخورم .

کلا دیگه بهم توجه نمیکنه و خواسته هام براش مهم نیست. شدم یه موجود اجباری توی زندگیش که گاهی براش مزاحمت ایجاد می‌کنم و نمیزارم به راحتی‌ وقتشو با گیم بازی کردن تلف کنه. شدم یه کلفت که فقط باید بشور بسابه و آشپزی کنه. اونم فقط می‌خوابه می‌خوره گیم بازی میکنه و گاهی وقتا اگه توی مودش باشه کار میکنه. ولی‌ سعی‌ میکنه کارشو خیلی‌ مهم جلوه بوده. از اونجایی که می‌خوام همه چی‌ عادلانه باشه خودم قبول کردم همهٔ کارهایی خونه با من باشه ولی‌ اونم میتونه کمک کنه. کمک کردنشم که نگو انقدر ریختو پاش داره که بعدش پشیمون میشم. انتظار داره همه‌چیو بهش بگم و هیچ کاریو به صورت ارادی انجام نمیده. کل هفته بهونه داره که من مشغولم، کار دارم ، جلسه دارم نمی‌تونم با تو بیام بیرون . آخر هفته هم بهونش اینه که خسته‌ام حسش نیست بیرون برم، تا لنگه ظهر می‌خوابه بعدشم پا می‌شه گیم بازی می‌کنه. این که طول هفته شبها با صدایئ بلند با دوستاش حرف میزانه و اصلا توجه نمیکنه که منم آدمم توی این خونه نیاز به آرامش دارم. شب‌ها اینقدر دیر میاد توی تخت که فقط وقتی‌ میاد خواب منو به هم می‌زنه.

دیگه غافلگیرم نمیکنه با کارای خوبش، دیگه برام گًل نمی‌‌خره، دیگه هدیه خبری نیست.

کلا دارم به سایه تبدیل میشم. وای که چقدر دلم پره ازش.